یک فرصت دیگر برای سازمان ملل و حکام و مقامهای مسوول کشورهای غربی
از سازمان ملل و حکام و مقامهای مسوول کشورهای غربی می خواهم که ظرف 72 ساعت, در مورد درخواست دقیقی که در باکو برای مهاجرتم به غرب به ایشان ارایه کرده ام اظهار نظر فرمایند.
با تشکر,
علی اکبر ابراهیمی
اسفند ماه 89
تهران
...........................................................
.
.
.
در همه دیر مغان نیست چو مـن شیدایی خرقـه جایی گرو باده و دفـتر جایی دل کـه آیینـه شاهیسـت غـباری دارد از خدا میطلبـم صحـبـت روشـن رایی کردهام توبـه بـه دست صنـم باده فروش کـه دگر می نـخورم بی رخ بزم آرایی نرگـس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنـج نروند اهـل نـظر از پی نابینایی شرح این قصـه مگر شمـع برآرد بـه زبان ور نـه پروانـه ندارد به سـخـن پروایی جویها بستـهام از دیده به دامان که مـگر در کـنارم بـنـشانـند سـهی بالایی کـشـتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست گـشـت هر گوشه چشم از غم دل دریایی سـخـن غیر مـگو با من معشوقه پرست کز وی و جام میام نیست به کـس پروایی این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت بر در میکدهای با دف و نی ترسایی گر مسلـمانی از این است که حافـظ دارد آه اگر از پی امروز بود فردایی
////
نـه هر کـه چهره برافروخت دلـبری داند نـه هر کـه آینـه سازد سکـندری داند نـه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست کـلاه داری و آیین سروری داند تو بـندگی چو گدایان به شرط مزد مکـن کـه دوسـت خود روش بـنده پروری داند غـلام هـمـت آن رند عافیت سوزم کـه در گداصـفـتی کیمیاگری داند وفا و عـهد نـکو باشد ار بیاموزی وگرنـه هر کـه تو بینی ستمـگری داند بـباخـتـم دل دیوانـه و ندانسـتـم کـه آدمی بـچـهای شیوه پری داند هزار نکـتـه باریکـتر ز مو این جاسـت نـه هر کـه سر بتراشد قـلـندری داند مدار نقـطـه بینـش ز خال توسـت مرا کـه قدر گوهر یک دانـه جوهری داند به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد جـهان بـگیرد اگر دادگـسـتری داند ز شـعر دلکـش حافـظ کـسی بود آگاه کـه لطـف طبـع و سخن گفتن دری داند
////
نـفـس برآمد و کام از تو بر نـمیآید فـغان کـه بخت من از خواب در نمیآید صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش کـه آب زندگیم در نـظر نـمیآید قد بـلـند تو را تا بـه بر نـمیگیرم درخـت کام و مرادم بـه بر نـمیآید مـگر بـه روی دلارای یار ما ور نی بـه هیچ وجـه دگر کار بر نـمیآید مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید وز آن غریب بـلاکـش خـبر نـمیآید ز شسـت صدق گـشادم هزار تیر دعا ولی چـه سود یکی کارگر نـمیآید بسـم حکایت دل هست با نسیم سحر ولی به بخت من امشب سحر نـمیآید در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز بـلای زلـف سیاهـت به سر نمیآید ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس کـنون ز حلقـه زلفـت به در نـمیآید