اکبر کشان

بدین کشور حافظ را چو می‌خوانند می‌رانـند
.
..................................................
.

در همه دیر مغان نیست چو مـن شیدایی
خرقـه جایی گرو باده و دفـتر جایی
دل کـه آیینـه شاهیسـت غـباری دارد
از خدا می‌طلبـم صحـبـت روشـن رایی
کرده‌ام توبـه بـه دست صنـم باده فروش
کـه دگر می نـخورم بی رخ بزم آرایی
نرگـس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنـج
نروند اهـل نـظر از پی نابینایی
شرح این قصـه مگر شمـع برآرد بـه زبان
ور نـه پروانـه ندارد به سـخـن پروایی
جوی‌ها بستـه‌ام از دیده به دامان که مـگر
در کـنارم بـنـشانـند سـهی بالایی
کـشـتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گـشـت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سـخـن غیر مـگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کـس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی
گر مسلـمانی از این است که حافـظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی

پست‌های معروف از این وبلاگ

مسوولیت امنیت, حرمت و کرامت ثروتهای ملی مردم ایران مستقیما متوجه حکام غرب است