کجا می رفتم؟
به کجا باید می رفتم؟ یک بار در ترکیه ثابت شد که من از هیچ, همه چیز می سازم. دیگر چه دلیلی دارد که به تک تک کشورهای جهان نیز مراجعه کنم و بدون مجوز کار دنبال کار بگردم و همان تجربه را باز هم تکرار کنم؟ مگر من مریضم!؟ انگار هنوز هیچکس بجز خودم باورش نشده که من دیگر امروز یک سرمایه ملی و جهانی هستم.
کجا باید می رفتم؟ برای چه؟ اگر برای زندگی باید بروم, باید پول کافی با خودم ببرم تا خانه ای بخرم و ورک شاپم را در آن بسازم و از میان دختران ارمنستان یا اروپا یکی را به همسری برگزینم و مخارج وی را نیز تامین کنم. این اسمش زندگی است و "عشق و حال در خارج" نه روزگاری که من طی سالیان اخیر برخودم تحمیل کرده بودم و هر که می دید فقط ماتش می برد و دلش می سوخت! راستی اگر عشق و حال است چرا خودشان نمی روند؟
اگر برای کار باید بروم باید برای کار تحقیقاتی و علمی خودم بروم نه برای حمالی, عملگی و کارگری. چون این در شان ایران نیست که علی اکبر ابراهیمی از خارجی ها کارهای پیش پا افتاده و پول بخواهد.
اگر برای بدست آوردن ویزا و اقامت و ...... باید بروم خوب اینها که باید قبل از عزیمت و در تهران فراهم و برنامه ریزی شده باشد نه اینکه من به سازمان ملل مراجعه کنم و بگویم یک پناهنده ام تا سازمان ملل هم بپرسد در ایران چه مشکلاتی داشته ای. من یک سفیر علمی فرهنگی ام, آیا باید بروم از مشکلات داخل ایرانم برای جهان داستانسرایی کنم یا باید به ایده هایی فکر کنم که اندیشیدن به آنها باید مشغله اصلی ام باشد؟ آیا این برای ایران زشت و کسر شان نیست که یکی از سرمایه هایش برود بگوید من با ایران مشکل دارم؟ من که نمی توانم بخاطر چاهار تا بمب نمای تقلبی که قرار بوده از حسودی منفجر شوند اما پس از اینکه موفق شدند در انتخابات 88 رای مردم را بدزدند یادشان رفت, از کشور خودم بروم به آن سازمان ملل مظلوم و بی گناه بگویم آمده ام پناهنده بشم. اگر پذیرش داشت و نیاز داشت و خواست خودش دعوتنامه می فرستد و اگر نمی فرستد خوب حتما نمی خواهد و نیازی ندارد. من که هنوز چیزی از ایده های فرهنگی و هنری ام را اجرا نکرده و عینیت نبخشیده ام, آنها که حتی با زبان من نیز بیگانه اند از کجا باید مرا بشناسند که بخواهند دعوتنامه بدهند؟ به چند تا کشور باید بروم دنبال کار بگردم؟ بلاهایی را که سر ترکیه آوردم سر چند تا کشور دیگر نیز باید بیاورم تا تنگ نظران از رو بروند. من از عدم هستی را آفریدم, کور بودید؟ بفرمایید شما هم بروید بسازید. مسئله من تامین سرمایه است و سرمایه من در حلقوم هیچ کشوری گیر نکرده است و هر کجا بروم بگویم در ایران حتی حقوق کارگری مرا نیز به من نمی دادند به من می خندند. با سرمایه اکثر راهها حتی به روی ببوها هم باز است, چه رسد به من.
همه اینها یکطرف و نگرانی های برطرف نشده ام راجع به ایران نیز در طرف دیگر. وقتی مسوولین فقط حاکمند و نه مسوول من باید به فکر باشم و اگر اینهمه نگرانی از بابت وضعیت ایران نداشتم شاید باز هم می توانستم بروم و با امکانات محدود و کوچک برای خودم دلخوشی ها و دلبستگی های بزرگ درست کنم. در حد و اندازه های دلبستگی هایی که تا قبل از خرداد 88 در ترکیه و راه مطمئنم به سوی غرب و یا مرگی با شکوه از آنها برخوردار بودم. ارمنستان خیلی هم خوب بود و عالی بود اما من آنجا چه کاری باید انجام می دادم؟ دلیلی برای مراجعه به یو. ان. ایچ. سی. آر ندیدم و مراجعه نکردم و آن مراحل طاقت فرسایی را که در ترکیه گذرانده بودم در آنجا یکبار دیگر از ابتدا آغاز نکردم. چون دیگر لزوم و ضرورتی نداشت که این کار را انجام دهم. آنها مردم خوبی بودند اما آن بندگان خدا خودشان کار نداشتند و از من هم دعوت نکرده بودند و من هم از آنها تقاضای کار نکردم و از همان اتوبوسی که با آن رفته بودم بلیط برگشتم برای فردا صبحش را رزرو کردم.
کجا باید می رفتم؟ برای چه؟ اگر برای زندگی باید بروم, باید پول کافی با خودم ببرم تا خانه ای بخرم و ورک شاپم را در آن بسازم و از میان دختران ارمنستان یا اروپا یکی را به همسری برگزینم و مخارج وی را نیز تامین کنم. این اسمش زندگی است و "عشق و حال در خارج" نه روزگاری که من طی سالیان اخیر برخودم تحمیل کرده بودم و هر که می دید فقط ماتش می برد و دلش می سوخت! راستی اگر عشق و حال است چرا خودشان نمی روند؟
اگر برای کار باید بروم باید برای کار تحقیقاتی و علمی خودم بروم نه برای حمالی, عملگی و کارگری. چون این در شان ایران نیست که علی اکبر ابراهیمی از خارجی ها کارهای پیش پا افتاده و پول بخواهد.
اگر برای بدست آوردن ویزا و اقامت و ...... باید بروم خوب اینها که باید قبل از عزیمت و در تهران فراهم و برنامه ریزی شده باشد نه اینکه من به سازمان ملل مراجعه کنم و بگویم یک پناهنده ام تا سازمان ملل هم بپرسد در ایران چه مشکلاتی داشته ای. من یک سفیر علمی فرهنگی ام, آیا باید بروم از مشکلات داخل ایرانم برای جهان داستانسرایی کنم یا باید به ایده هایی فکر کنم که اندیشیدن به آنها باید مشغله اصلی ام باشد؟ آیا این برای ایران زشت و کسر شان نیست که یکی از سرمایه هایش برود بگوید من با ایران مشکل دارم؟ من که نمی توانم بخاطر چاهار تا بمب نمای تقلبی که قرار بوده از حسودی منفجر شوند اما پس از اینکه موفق شدند در انتخابات 88 رای مردم را بدزدند یادشان رفت, از کشور خودم بروم به آن سازمان ملل مظلوم و بی گناه بگویم آمده ام پناهنده بشم. اگر پذیرش داشت و نیاز داشت و خواست خودش دعوتنامه می فرستد و اگر نمی فرستد خوب حتما نمی خواهد و نیازی ندارد. من که هنوز چیزی از ایده های فرهنگی و هنری ام را اجرا نکرده و عینیت نبخشیده ام, آنها که حتی با زبان من نیز بیگانه اند از کجا باید مرا بشناسند که بخواهند دعوتنامه بدهند؟ به چند تا کشور باید بروم دنبال کار بگردم؟ بلاهایی را که سر ترکیه آوردم سر چند تا کشور دیگر نیز باید بیاورم تا تنگ نظران از رو بروند. من از عدم هستی را آفریدم, کور بودید؟ بفرمایید شما هم بروید بسازید. مسئله من تامین سرمایه است و سرمایه من در حلقوم هیچ کشوری گیر نکرده است و هر کجا بروم بگویم در ایران حتی حقوق کارگری مرا نیز به من نمی دادند به من می خندند. با سرمایه اکثر راهها حتی به روی ببوها هم باز است, چه رسد به من.
همه اینها یکطرف و نگرانی های برطرف نشده ام راجع به ایران نیز در طرف دیگر. وقتی مسوولین فقط حاکمند و نه مسوول من باید به فکر باشم و اگر اینهمه نگرانی از بابت وضعیت ایران نداشتم شاید باز هم می توانستم بروم و با امکانات محدود و کوچک برای خودم دلخوشی ها و دلبستگی های بزرگ درست کنم. در حد و اندازه های دلبستگی هایی که تا قبل از خرداد 88 در ترکیه و راه مطمئنم به سوی غرب و یا مرگی با شکوه از آنها برخوردار بودم. ارمنستان خیلی هم خوب بود و عالی بود اما من آنجا چه کاری باید انجام می دادم؟ دلیلی برای مراجعه به یو. ان. ایچ. سی. آر ندیدم و مراجعه نکردم و آن مراحل طاقت فرسایی را که در ترکیه گذرانده بودم در آنجا یکبار دیگر از ابتدا آغاز نکردم. چون دیگر لزوم و ضرورتی نداشت که این کار را انجام دهم. آنها مردم خوبی بودند اما آن بندگان خدا خودشان کار نداشتند و از من هم دعوت نکرده بودند و من هم از آنها تقاضای کار نکردم و از همان اتوبوسی که با آن رفته بودم بلیط برگشتم برای فردا صبحش را رزرو کردم.