احمق, دوستت دارم
اگر اندیشه من توسط خودم پیگری شود تمدن معاصر "گذار به عدالت" خواهد کرد و اصلا نیازی به سرنگونی و یا سقوط امپریالیسم جهانی نخواهد بود. آیا من غیر قابل پیش بینی هستم! دست بردار از این سورپرایز ورزی ها ای نظام سرمایه داری.
.
...
سـحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ کـه تا چو بلبل بیدل کنم عـلاج دماغ بـه جـلوه گـل سوری نگاه میکردم کـه بود در شب تیره به روشنی چو چراغ چـنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور کـه داشـت از دل بلبل هزار گونه فراغ گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم نـهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن دهان گـشاده شـقایق چو مردم ایغاغ یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان کـه حافـظا نـبود بر رسول غیر بـلاغ
.
دوسـتان دخـتر رز توبه ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کـنید تا نـگویند حریفان کـه چرا دوری کرد مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مسـتانـه زد و چاره مخـموری کرد نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود آن چـه با خرقه زاهد می انـگوری کرد غنچـه گلبـن وصلم ز نسیمش بشکفت مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد
.
خـلوت گزیده را به تماشا چه حاجـت اسـت چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است جانا بـه حاجـتی کـه تو را هـسـت با خدا کاخر دمی بـپرس که ما را چه حاجـت اسـت ای پادشاه حـسـن خدا را بـسوخـتیم آخر سؤال کـن کـه گدا را چه حاجـت اسـت ارباب حاجـتیم و زبان سؤال نیسـت در حـضرت کریم تمـنا چـه حاجـت اسـت محـتاج قصـه نیسـت گرت قصد خون ماست چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت اسـت جام جـهان نماسـت ضـمیر مـنیر دوسـت اظـهار احـتیاج خود آن جا چه حاجت اسـت آن شد کـه بار مـنـت مـلاح بردمی گوهر چو دست داد به دریا چه حاجـت اسـت ای مدعی برو کـه مرا با تو کار نیسـت احـباب حاضرند بـه اعدا چه حاجـت اسـت ای عاشـق گدا چو لـب روح بـخـش یار میداندت وظیفـه تـقاضا چـه حاجت اسـت حافـظ تو ختـم کـن که هـنر خود عیان شود با مدعی نزاع و مـحاکا چـه حاجـت اسـت