تلویزیون سفید
چو آفـتاب می از مـشرق پیالـه برآید ز باغ عارض ساقی هزار لالـه برآید نـسیم در سر گل بشکند کلاله سنبـل چو از میان چمـن بوی آن کـلالـه برآید حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست کـه شمهای ز بیانش به صد رساله برآید ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشـت کـه بی ملالت صد غصه یک نوالـه برآید به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود خیال باشد کاین کار بی حوالـه برآید گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان بـلا بـگردد و کام هزارسالـه برآید نـسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ ز خاک کالـبدش صد هزار لالـه برآید
.
دوش دیدم که مـلایک در میخانـه زدند گـل آدم بسرشتـند و به پیمانـه زدند ساکـنان حرم سـتر و عفاف ملـکوت با مـن راه نشین باده مسـتانـه زدند آسـمان بار امانـت نتوانست کـشید قرعـه کار بـه نام مـن دیوانـه زدند جنـگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افـسانـه زدند شـکر ایزد که میان من و او صلح افـتاد صوفیان رقص کنان ساغر شکرانـه زدند آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع آتـش آن است که در خرمن پروانه زدند کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب تا سر زلف عروسان سخن شانـه زدند
.
صـلاح کار کـجا و مـن خراب کـجا بـبین تـفاوت ره کز کجاست تا به کجا دلـم ز صومعه بگرفت و خرقـه سالوس کـجاسـت دیر مغان و شراب ناب کجا چـه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را سـماع وعـظ کـجا نغمـه رباب کجا ز روی دوست دل دشمـنان چـه دریابد چراغ مرده کـجا شمـع آفـتاب کـجا چو کحل بینش ما خاک آستان شماست کـجا رویم بـفرما از این جـناب کـجا مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است کـجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا بـشد کـه یاد خوشش باد روزگار وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست قرار چیسـت صبوری کدام و خواب کـجا
.